موضوع: "مطالب طنز"

حکایت بهلول و جنید بغدادی


شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او، شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

ادامه »

حکایت بهلول و جنید بغدادی

شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او، شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

ادامه »

5 داستان کوتاه و خواندنی از بهلول (1)

زبید خاتون و بهلول

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!


شوخی​ای که مقام معظم رهبری را خنداند

چند طنز تاریخی

آموزش با کلاس شدن

این مطلب طنز فقط برای لبخندی بر روی لبانتان است و هدف دیگری ندارد…..

سعي كنيد هرروز لباسهايتان را آپگريد كنيد

داشتن موبايل شيك و جديد خيلي مهم است

براي موبايلتان چند جلد بخريد تا بتوانيد موبايلتان را به سادگي با لباستان هماهنگ كنيد

مدل مو خيلي مهم است هرچه در اين زمينه هزينه كنيد باز هم كم است

هر روز چند كلمه جديد از ديكشنري استخراج كنيد تا به هنگام نياز به كار بگيريد

اگر با كسي قرار ميگذاريد با نيم ساعت تاخير به سر قرار برويد و از خيابانهاي شلوغ گله كنيد

مكالمات تلفني خود را به چند ثانيه خلاصه كنيد. خانومها بيشتر تمرين كنند

در ميهماني چاي را با قند نخوريد بلكه با نوك قاشق كمي شكر ريخته و فقط دو بار به هم بزنيد

چاي را به يكباره نخوريد بلكه يك كم چاي بخوريد چند كلمه حرف بزنيد كمي چاي كمي حرف ….. و

يوگا ورزش با كلاسي است حتما اين ورزش را ياد بگيريد

هر روز يك روزنامه به زبان انگليسي خريده و هر كجا ميرويد همراهتان ببريد

به كلاسهاي آموزش موسيقي رفته و هميشه كيف گيتار به دوشتان بياندازيد

هميشه چوب اسكي و چوب گلف را در ماشينتان داشته باشيد

در رستوران يا در ميهماني نصف كباب تان را ميل نكرده و در بشقاب دست نخورده باقي بگذاريد


کوزه ی بی نم


بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گری داد.
کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نقش کنم؟
بخیل گفت: بنویس «فمَن شَرِبَ مِنه فَلیس مِنّی؛کسی که از آن بنوشد از من نیست»
پرسید بر کاسه ات چه نقش کنم؟ گفت : بنویس « و مَن لَم یَطعَمه فإنَّه مِنّی،کسی که از آن نخورد، از من است »
گر به جای نانش اندر سفره بودی آفتاب        تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان

خدايا! لذتم مدام باد

نمى‏دانيد؛ واقعاً نم‏دانيد چه لذتى دارد وقتى سياهى چادرم، دل مردهايى كه چشمشان به دنبال خوش‏رنگ‏ترين زن‏هاست را مى‏زند.
نمى‏دانيد چقدر لذت‏بخش است وقتى وارد مغازه‏اى مى‏شوم و مى‏پرسم: آقا! اينا قيمتش چنده؟ و فروشنده جوابم را نمى‏دهد؛ دوباره مى‏پرسم: آقا! اينا چنده؟  فروشنده كه محو موهاى مش‏كرده زن ديگرى است و حالش دگرگون است، من را اصلاً نمى‏بيند. باز هم سؤالم بى‏جواب مى‏ماند و من، خوشحال، از مغازه بيرون مى‏آيم.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى مردهايى كه به خيابان مى‏آيند تا لذت ببرند، ذره‏اى به تو محل نمى‏گذارند.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى شاد و سرخوش، در خيابان قدم مى‏زنيد؛ در حالى كه دغدغه اين را نداريد كه شايد گوشه‏اى از زيبايى‏هاتان، پاك شده باشد و مجبور نيستيد خود را با دلهره، به نزديك‏ترين محل امن برسانيد تا هر چه زودتر، زيبايى خود را كنترل كنيد؛ زيبايى از دست رفته‏تان را به صورتتان باز گردانيد و خود را جبران كنيد.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان و دانشگاه و… راه مى‏رويد و صد قافله دل كثيف، همره شما نيست.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاك و افكار پليد مردان شهرتان نيستيد.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى كرم قلاب ماهى‏گيرى شيطان براى به دام انداختن مردان شهر نيستيد.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى مى‏بينى كه مى‏توانى اطاعت خدايت را بكنى؛ نه هوايت را.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد وقتى در خيابان راه مى‏رويد؛ در حالى كه يك عروسك متحرك نيستيد؛ يك انسان رهگذريد.
نمى‏دانيد؛ واقعاً نمى‏دانيد چه لذتى دارد اين حجاب!

خدايا! لذتم مدام باد!!!

امام و ماموم


امام و ماموم


روزي يك اعرابي وارد مسجد شد و چون نماز جماعت شروع شده بود، او هم اقتدا كرد. پيشنماز بعد از خواندن سوره حمد، شروع به خواندن سوره نوح نمود: “بسم الله الرحمن الرحيم، انا ارسلنا نوحا الي قومه “؛ ” به نام خداوند هستي بخش مهربان، ما نوح را به سوي قومش فرستاديم"؛ اما بقيه آيه را فراموش كرد.

چندين بار اين آيه را تكرار نمود ولي باز هم ادامه آن يادش نيامد. اعرابي كه خسته شده، گفت: ” يا شيخ؛ ارسل غيره و ارحنا و ارح نفسك” يعني اي شيخ اگر نوح نمي رود ديگري را بفرست و ما و خودت را خلاص كن.

 

روزنامه فرهنگي رمضان ش18-1430

جمع آوري فاطمه طائبي

زیرکی

 

ماهی زیرک وصیادان



آبگیری کوچک در دشتی سرسبز بود . سه ماهی با خوبی و خوشی در آن زندگی می کردند . یکی از انها نادان بود ولی دو ماهی دیگر هوشیار و دور اندیش بودند .
روزی دوصیادازکنارآبگیر می گذشتند . آن ماهی های زیبا رادیدند باهم قرارگذاشتند که دام بیاورند و آنها را بگیرند ،ماهی ها از قول وقرار صیادان خبر دار شدند .یکی از آنها گفت:«باید راه فراری پیدا کنیم »دیگری که نادان بود گفت :«ما نمی توانیم صیادها قوی ترازماهستند »  .
ماهی زیرک که بارهاازخطرات جان سالم به دربرده بود ،از طرفی که وارد آبگیرمی شد خود را به داخل جوی انداخت واز آبگیربیرون رفت.صیاد هاسررسیدند.دوماهی در حال گردش بودند یکی ازآنها که زیرک ترازدیگری بود، خطر را احساس کرد.خودش را به مردن زدو روی آب آمد . صیاد به خیال اینکه ماهی مرده است آن را برداشت و داخل جوی انداخت اما ماهی سوم که هنوز در خواب غفلت بود سر گشته و متحیر به هر سو می رفت ،اما بالاخره گرفتاردام صیادان شد .

منبع:کلیله و دمنه

نکته سنجی


افلاطون وستایش جاهل



روزی «افلاطون»فیلسوف بزرگ یونانی نشسته بود. یکی از بزرگان شهر وارد شد. او مشغول صحبت کردن بود که در میانه سخنش گفت :«ای حکیم !امروز فلان مرد را دیدم که از تو تعریف و تمجید میکرد و می گفت :افلاطون ،مردی بزرگوار است و هرگز کسی مانند او نیست .می خواستم ستایش اورا به تو برسانم »افلاطون سر فرو برد و گریه کرد .مرد از دگرگونی افلاطون ناراحت شدو پرسید «مگر من به شما چه گفتم که اینگونه متاثر شدید ؟»افلاطون گفت :«من از تو دلتنگ نشدم،اما چه مصیبتی از این بالاتر که کار من مورد ستایش جاهلان بوده است ؟من نمی دانم چه کار جاهلانه ای انجام داده ام که او مرا تمجید کرده تا از آن کار توبه کنم .ناراحتی من برای این است که من هنوز جاهلم و مورد ستایش جاهلان هستم »

منبع: قابوس نامه

اندر پندها

یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد !

هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی !!!

مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد …

بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟


آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.

 

بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.

آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟

بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند !