* آهویی که خندان نزد امام رضا(علیه السلام) رفت و گریان برگشت
عبدالله بن سوقه مىگوید: امام رضا(علیه السلام) از کنار ما گذشت و با ما درباره امامت خویش بحث کرد، من و تمیم بن یعقوب سرّاج به امامت او قائل نبودیم و زیدى مذهب بودیم.
وقتى که با آن حضرت به صحرا رفتیم، چند آهو دیدیم و امام(علیه السلام) به یکى از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد، ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش داد.
بچه آهو، مضطرب و ناراحت بود و مىخواست به چراگاه برگردد، حضرت با او طورى سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد.
آنگاه فرمود: اى عبدالله! آیا باز هم ایمان نمىآورى؟ گفتم: چرا اى آقاى من! تو حجّت خدا بر خلقش هستی و توبه مىکنم.
سپس حضرت به بچه آهو فرمود: به چراگاهت برو.
بچه آهو در حالى که اشک از چشمانش سرازیر بود آمد و بدن خودش را به پاهاى امام(علیه السلام) مىکشید و صدا مىکرد.
حضرت فرمود: مىدانى چه مىگوید؟ گفتیم: خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند.
فرمود: این آهو مىگوید: اول که مرا خواندى، خوشحال شدم و خیال کردم گوشت مرا خواهى خورد و دعوتت را پذیرفتم، ولى اکنون که مرا امر به رفتن کردی، مرا غمگین کردى. (بحار: 52/49، حدیث 60)
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط صدرارحامی در 1391/07/05 ساعت 11:00:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1391/07/06 @ 01:06:49 ق.ظ
رحیمی [عضو]
با سلام
داستان قشنگی بود.
از حضور گرمتان در وبم سپاسگزارم.
1391/07/05 @ 12:51:56 ب.ظ
رحیمی [عضو]
با سلام میلاد امام رئوف مبارک باد.
مرقدت ضربالمثلهای مرا تغییر داد
هركه بامش بیش، برفش نه کبوتر بیشتر
یاعلی
1391/07/05 @ 11:23:28 ق.ظ
آسیه اسکندری [عضو]
با سمه تعالی
از مطلب بسیار زیبای شما کمال تشکر رادارم