خوش آمدید
مدرسه علمیه الزهرا المرضیه سلام الله علیها
در محضر استاد/ بهترین کار قبل از خواب
دوشنبه 93/02/08
پیوند: http://www.islamiclife.ir/cat/sunnah/1393/01/002402.php
آیت الله احمد مجتهدی تهرانی از معلمان بزرگ اخلاق تهران در یکی از جلسات درس خود پنج توصیه از رسول خدا را که بهترین اعمال به حساب میآیند برشمرد.
وی در تشریح این پنج عمل گفت: روزی رسول خدا (صلوات الله علیه و آله) به امام علی (علیهالسلام) فرمودند : یا علی پنج کلمه از علم برای تو بگویم یا پنج هزار دینار پول به تو بدهم.
حضرت علی (علیهالسلام) به پیامبر خدا عرض کردند: اگر پنج کلمه علمی به من یاد بدهید بهتر از کل دنیاست.
رسول خدا فرمودند:
- شبها نخواب تا اینکه یک ختم قرآن را خوانده باشی
- شبها نخواب تا اینکه هزار دینار صدقه بدهی
- شبها نخواب تا اینکه یک بنده بخری و آزاد کنی
- شبها نخواب تا اینکه خودت را از آتش آزاد کنی
- شبها نخواب تا اینکه هزار رکعت نماز بخوانی
امام علی (علیهالسلام) عرض کردند: یا رسول الله مگر در یک شبانه روز میشود همه این کارها را انجام داد؟
شکرانه نعمتهای فراموش شده
شنبه 93/02/06
شیخ صدوق (ره) از ابوهاشم جعفری نقل میکند که گفت: از نظر معاش، در تنگنای سختی قرار گرفتم، به حضور امام هادی علیهالسلام رفتم، اجازهی ورود داد، وقتی که در محضرش نشستم، فرمود: «ای ابوهاشم! در مورد کدامین نعمتی که خداوند به تو داده میتوانی شکرانهاش را به جا آوری؟» من خاموش ماندم و ندانستم که چه بگویم؟ آن حضرت آغاز سخن کرد و فرمود: «خداوند، ایمان را به تو روزی داد و به خاطر آن، بدنت را از آتش دوزخ حرام کرد و عافیت و سلامتی روزی تو گردانید و تو را در راه اطاعتش یاری نمود و به تو قناعت بخشید و تو را از خوار شدن و رفتن آبرویت، نگهداشت.
پی نوشت ها:
[1] امالی صدوق، ص 412.
با چادر از چاه به ماه رفتم
شنبه 93/02/06
سلام
این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر دادم.
یازده سالم بود که یکی از دوستانم به نام زهرا با یک پسر دوست شد، برای همین زیاد ازش خوشم نمی آمد اما به خاطر نسبت فامیلی ای هم که داشتیم به هر حال با او همراه بودم. او روز به روز بدتر می شد تا اینکه هانیه، دوست مشترکمان که از ما بزرگتر بود و خیلی دختر خوب و مومن و مهربانی بود گفت: نمی توانم سقوط هر روزه ی زهرا رو شاهد باشم و هیچ کاری نکنم.
از اون به بعد هانیه خودش رو وقف زهرا کرد کم کم ارتباطش با او صمیمی تر شد طوری که هر جا می رفت زهرا را با خودش می برد هیچ وقت نفهمیدیم چه شد که یک روز زهرا به مسجد آمد و در طول مراسم به من گفت می خواهم از محرم چادر سرم کنم