خوش آمدید
مدرسه علمیه الزهرا المرضیه سلام الله علیها
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به درآید
چهارشنبه 91/05/25
وقتی کنار جاده ایستادهای، و کسی توقف میکند و تو را هم سوار کرده به مقصد میرساند، هم در دل ستایشش میکنی و هم در زبان، سپاسش میگویی.وقتی کسی به تو هدیهای میدهد و یا بخششی میکند، وقتی به میهمانی دوستی میروی، وقتی کسی کارت را راه میاندازد و از مشکل تو گره میگشاید، انسانیت و وجدان و شرافت بشری تو حکم میکند تا از او تشکر کنی.
سپاس و تشکر همیشه بر نعمت است و تا به نعمتی آگاه نشوی و صاحب نعمت را نشناسی، زبانت چگونه به ستایش باز خواهد شد؟
احساس انسانی و شعور بشری و عاطفه و وجدانت، حکم میکند که از نعمت دهنده، سپاسگزار باشی.
پس، شکر همیشه پس از شناخت نعمت و ارزش آن است. در اینجاست که چشمی حقیقتبین میخواهد تا وجود انسان را غرق در نعمت ببیند و به هر طرف که بنگرد، خود را محاط در دریای بخششها و انعامهای خداوند مشاهده نماید. نعمتهای خداوند از شمار بیرون و از حساب، خارج است.
اصل وجود تو، هوش و خردت، نطق و زبانت، تن سالمت، چشم بینایت، همه و همه… گوشهای ناچیز و قطرهای از اقیانوس پهناور نعمتهای الهی است. به قول سعدی دردیباچه گلستان: «هر نفسی که فرو میرود، ممدّ حیات است و چون برمیآید، مفرح ذات، پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب!
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به درآید
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدا آورد
ورنه سزاوار خداوندیاش
کس نتواند که بجا آورد
شکر دو گونه است: یکی آنکه با زبان، خدا را بر نعمتهایش حمد و سپاس گویی. دیگر آنکه با عمل، حق نعمت را بشناسی و آن را بگونه شایسته به کار بگیری. شکر زبانی و لفظی، لازم است، ولی کافی نیست.
ادامه »بررسی نقش زنان در دفاع مقدس
چهارشنبه 91/05/25
سخنرانی و نامه های پرشور در تشجیع رزمندگان
سخنرانی پرشور مادر بزرگوار شهیدان مهدی و مجید زین الدین، در تشییع پیکرشان، چنان شوری در همگان ایجاد کرد که هزاران هزار جوان برومند با تهییج مادرانشان، داوطلبانه به جبهه اعزام شدند… .
و یا سخنرانی فهیمه بابائیان پور، همسر شهید غلامرضا صادق زاده که:
«ای همسر شهیدم! راهت ادامه دارد…». فهیمه پس از آن که بر جسد پاره پاره همسرش حضور یافت، به جای آن که فغان و زاری پیشه کند و سیاه بپوشد، لباس سپید عروسی اش را بر تن کرد و گل روز عروسیاش را در دست گرفت و پیشاپیش همگان در تشییع پیکر همسرش فریاد برآورد: «ای همسر شهیدم! شهادتت مبارک!» و در هنگام تدفین او، در میان انبوه جمعیت، با صدای رسا گفت: «الهی! رضاً برضائک، تسلیماً لأمرک».
و در مراسم ختم او تأکید کرد که «این ختم نیست که آغاز است، آغاز راهی که همسرم آن را پیمود… »
از آن پس فهیمه یکسال لباس سپید پوشید؛ چرا که خود را عزادار نمیدانست، همان گونه که در تدفین او گفته بود:
«اگر غلامرضا به مرگ طبیعی مرده بود، سیاه میپوشیدم؛ چرا که عزیزی از دست رفته بود. اما اکنون لباس سپید عروسیام را بر تن کردهام؛ چرا که میدانم او هست، ناظر است، شاهد است، من حتی از او خداحافظی هم نمیکنم…».
کلامش چنان شورانگیز بود که بانویی از فهیمه 19 ساله خواسته بود تا اگر پسرش شهید شد، فهیمه در مراسم ختمش سخنرانی کند.
(نامه های فهیمه، ص 116.)
سرگرم شدیم و مرگ یادمان رفت!
چهارشنبه 91/05/25
« أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ» - سوره مبارکه تکاثر، آیه 1و2
ترجمه: تفاخر و افزون طلبى، شما را سرگرم ساخت، تا کارتان به گورستان رسید!
خانه دارد دو هزار متر! ماشین دارد پنج تا از گرانترینها. هر روز یکی را سوار میشود. ویلاهایش توی شمال و جنوب و آپارتمانش در دُبی هم فراموش نشود! بانکها جلوی پایش فرش قرمز پهن میکنند. خیلیها حسرت زندگی او و خانوادهاش را دارند. هنوز به میانسالی نرسیده این همه موفقیت کسب کرده! نه اینکه حقی را ناحق کرده باشد! فقط مختصر ارتباطاتی دارد و از برخی خبرهای مهم اقتصادی آگاه میشود. مثلاً زودتر از بقیه میفهمد کِی باید کدام جنس را بخرد و در انبارهای بزرگش احتکار کند تا یک ماه بعد بتواند به دو برابر قیمت بفروشد! خوب این هم خودش زرنگی میخواهد دیگر…
وقتی سوار ماشینش میشود و از خانه دوهزار متریاش بیرون میآید در حالی که خدمتکارش دست به سینه ایستاده، بدجوری کیف میکند! دیگران را یا نمیبیند یا اینکه ریز میبیند! تصور میکند سر چهارراه حق تقدم با اوست و کسانی که پراید و پیکان دارند باید ترمز بزنند تا او رد شود! خلاصه زندگیاش خیلی رونق دارد…
میگویند کت و شلوارش 5میلیون میارزد. کار ایتالیاست! پورشه نیم میلیاردی سفارشیاش تازه از آلمان رسیده. نظیرش را توی شهر، کمتر پیدا میکنی. وقتی حسرت را در چشمهای مردم میبیند، لذت میبرد. با خودش میگوید حتماً لیاقتش را داشتهام که خدا به من ثروت داده است! اصلاً چرا به دیگران نداده؟
مثلاً همین پلیسی که باید زیر این آفتاب سوزان صبح تا شب سر پا بایستد و سوت صد تا یک غاز بزند! حتماً نتوانسته به جاهای بالاتری برسد یا خدا نخواسته! تک دخترش توی بهترین مدرسه شهر درس میخواند و معلمهای خصوصی هر روز به خانهشان میآیند. برایش برنامههای زیادی دارد. قرار است برای ادامه تحصیل بفرستدش انگلیس. همسرش هم برای یک سفر تفریحی به اروپا رفته است.
گازش را گرفته به سمت شمال! توی ویلایش، با کسی قرار دارد. یک مهمانی خصوصی! باید زودتر برسد. پورشهاش زوزه میکشد و راه را کوتاه میکند. سر یکی از پیچها، جاده میپیچد اما او نمیپیچد، حواسش به قرارش با مهمان خصوصی است! پورشه به ته دره سقوط میکند. حالا او دیگر نفس نمیکشد! ثروتش برای دیگران مانده و حسابش برای او…
«فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ فِی زِینَتِهِ قَالَ الَّذِینَ یُرِیدُونَ الْحَیَاةَ الدُّنیَا یَا لَیْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِیَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِیمٍ». (قصص/ 79)
آراسته به زیورهای خود به میان مردمش آمد. آنان که خواستار زندگی دنیوی بودند، گفتند ای کاش آنچه به قارون داده شده به ما هم داده میشد، که او بسیار زندگی خوبی دارد!