خوش آمدید

مدرسه علمیه الزهرا المرضیه سلام الله علیها

درد دل گنجيشک با خدا

گنجشک با خدا قهر بود…….

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که دردهايش را در خود نگاه ميدارد…..
و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفت ه بود؟ و سنگيني بغضي راه کلامش بست.
سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت:ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي.
گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي! اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت …
هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد …

راز موفقيت



مرد جواني از سقراط پرسيد راز موفّقيت چيست؟

سقراط به او گفت، “فردا به کنار نهر آب بيا تا راز موفّقيت را به تو بگويم.”

صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.. سقراط از او خواست که به سوي رودخانه او را همراهي کند. جوان با او به راه افتاد. به لبه ی رود رسيدند و به آب زدند و آنقدر پيش رفتند تا آب به زير چانهء آنها رسيد.
ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زير آب فرو برد. جوان نوميدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوي بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زير آب ماند که رنگش به کبودي گراييد و بالاخره توانست خود را خلاصي بخشد.
همين که به روي آب آمد،

اوّلین کاري که کرد آن بود که نفسي بس عميق کشيد و هوا را به اعماق ريه فرو فرستاد.

سقراط از او پرسيد، “زير آب که بودي، چه چيز را بيش از همه مشتاق بودي؟

” گفت، “هوا.”
سقراط گفت، “هر زمان که به همين ميزان که اشتياق هوا را داشتي موفقيت را مشتاق بودي، تلاش خواهي کرد که آن را به دست بياوري؛ راز ديگر ندارد.”


ديروز از هر چه بود گذشتيم،امروز از هر چه بوديم ...!!

ديروز از هر چه بود گذشتيم،امروز از هر چه بوديم …!!


آنجا پشت خاكريز بوديم و اينجا در پناه ميز …!!

 

ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود …!!


آنجا(جبهه)بوي ايمان ميداد و اين جا ايمانمان بو !! مي دهد…!!


الهي : نصيرمان باش، تا بصير گرديم .


بصيرمان كن تا از مسير برنگرديم

آزادمان كن تا اسير نگرديم


سردار شهيد شوشتري