امام زمان (عج) مرا صدا زد و چادری شدم
من یک خانواده مذهبی دارم، اما خودم از اون دخترهای بدحجاب بودم. از پوششم راضی نبودند، خیلی بهم تذکر میدادند (البته اصلاً منظورشان چادر نبود) اما من وقتی با اون حالت بدحجاب بیرون میرفتم و همه نگاهم میکردند، اصلاً احساس بدی بهم دست نمیداد…
نمیدونم چی شد که در هفده سالگی، یک روز که با یکی از دوستان بدحجاب خودم رفته بودم بیرون، متوجه نگاههای بد و هوسآلود مردم به او شدم و اون لحظه، از خودم بدم اومد.
نمیدونم چرا این اتفاق افتاد، شاید به خاطر نماز خواندنهای مرتبم در حال حاضر بود. قبلاً هم نماز میخواندم، اما گاهی، کاهلی و سستی میکردم؛ ولی مدتی بود که مرتب نمازم را میخواندم. همین موضوع با چند مسئله دیگه، شاید ایمانم را بالا برد که متوجه بد بودن آن نگاهها شدم. در هر حال، دیگه تصمیم گرفتم با حجاب باشم.
اولش چادر سرم نمیکردم، اما حجابم را کامل رعایت میکردم. یواش یواش با خدا صمیمیتر شدم. این صمیمیت، آنقدر ادامه یافت تا اینکه عاشقش شدم. یواش یواش پیش خودم فکر میکردم که چه زشته، کسی که عاشق خداست، بدون چادر باشه. راستش حتی بدون چادر و با حجاب کامل، باز نگاه مردم دنبالم بود. خیلی عذاب میکشیدم. بین دو راهی مونده بودم.
در اون زمان، خواهرم که چهار سال از من کوچکتر بود، تمایل نشون میداد که چادر سرش کنه و من نیز با دیدن او، اشتیاقم بیشتر میشد؛ اما یک سری چیزها را بهانه میکردم، مثل مشکلات چادر سر کردن، مثل پوشیدن لباس زمستانی؛ چون ما در منطقه سردسیر زندگی میکنیم و بعضی مشکلات مشابه. از آن طرف، احساس میکردم با چادر، آدم یک منزلت دیگری دارد؛ پاکترست. برای همین، به خاطر عشقی که به خدا داشتم، احساس کردم باید کاملترین حجاب را انتخاب کنم. در نهایت تصمیمم را گرفتم که با تمام این مشکلات مقابله کرده و چادر سرم کنم.
اولش چادر سرم نمیکردم، اما حجابم را کامل رعایت میکردم. یواش یواش با خدا صمیمیتر شدم. این صمیمیت، آنقدر ادامه یافت تا اینکه عاشقش شدم. یواش یواش پیش خودم فکر میکردم که چه زشته، کسی که عاشق خداست، بدون چادر باشه.
یک روز که به مراسم نیمه شعبان رفته بودیم، توی دلم به آقا گفتم: «آقا، اگه من لایق همراهی شما هستم، کاری کن که اسمم توی قرعهکشی جشن در بیاد، (اسم منی که تا حالا از هیچ جا برام جایزه در نیومده!) البته فکر نکنید جایزه خاصی بود و به خاطر جایزه گفتم! نه، جایزهاش فقط یک دست لیوان بود! فقط به این خاطر گفتم که یک جوری آقا متوجهم کنه که تو هم بیا، میتونی.
باور کردنی نبود، درست تو همون نفرات اول، من هم بودم. دیوونه شدم، گریه کردم، فهمیدم که آقا من رو صدا زد… فرداش با مادرم و خواهرم رفتیم بازار و چادر خریدیم، هم من و هم خواهرم. از اون وقت، یک سال و نیم میگذره و من، هر روز بیشتر از دیروز عاشق چادرم و حیا و وقارم میشدم. اصلاً با چادر، انگار از چشمهای هوسآلود دور هستی، انگار اصلاً نمیبیننت. وای که چه حس خوبی داره که نبیننت، که به جاش، خدا و آقا صاحب الزمان (عج) با لبخند رضایت نگاهت کنن. من این رو با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمیکنم، با هیچ چیزی…
اولین روز چادری شدنم، با اینکه تحول بزرگی بود و احساس میکردم که همه من را نگاه میکنند، اما خیلی شیرین بود. احساس خیلی زیبایی داشتم، احساس میکردم عشقم و ایمانم به خدای مهربونم بیشتر شد. تا حالا اینها را به هیچکسی نگفته بودم، اما اینجا گفتم، تا شاید یکی با خواندنش، چادر را انتخاب کنه؛ ان شاء الله…
منبع: باشگاه خبرنگاران
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط صدرارحامی در 1393/03/22 ساعت 05:10:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |