خاطره شهید عباس بابایی


پنج شش روز به عید سال 61 مانده بود. « بابایی » شب به خانه مان آمد و مقداری طلا به من داد و گفت: فردا به پولش نیاز دارم. این ها را بفروش. با اصرار گفتم: اگر پولی نیاز دارید، برایتان فراهم کنم.
او نپذیرفت. من هم مطابق دستور، عمل کردم و طلاها را فروختم.
شب بعد که آمد، از من خواست تا بیرون برویم و قدم بزنیم. کمی که از خانه دور شدیم، گفت: شما کارمندها عیال وار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چکار کنم؟!
دسته های صد تومانی و پنجاه تومانی را از دستم گرفت و بدون آنکه بشمارد یک بسته ی اسکناس پنجاه تومانی به من داد و گفت: این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.
بعد هم شنیدم همان شب، پول ها را بین سربازان متأهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند تقسیم کرده است.
منبع :کتاب پرواز تا بی نهایت، خاطره ی سید جلیل مسعودیان، ص 139

 

  • نظر از: مرادی
    1392/01/18 @ 02:28:47 ب.ظ

    مرادی [عضو] 

    سلام
    زیبا بود
    موفق باشید

    اللهم عجل لولیک الفرج

  • 4 stars
    نظر از: ذبحی
    1392/01/18 @ 09:48:37 ق.ظ

    ذبحی [عضو]

    امام صادق علیه السلام فرمود:

    حضرت زهرا علیها السلام در لحظات آخر عمرشان شروع به گریه کردند، حضرت على علیه السلام از ایشان سۆال كرد: اى بانوى من! چرا گریه مى‏كنى؟ فرمود: أَبكِی لِمَا تَلقَى بَعدِی؛ براى آن مصیبت هایى كه تو بعد از من خواهى دید.

    (بحارالانوار، 43/218)

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.