ناهار با چاشنی حجاب
داشت با بچه ها بازی می کرد. یازده دوازده سال بیشتر نداشت.
زن دایی صدایشان کرد : ناهار حاضر است. همه گرسنه شان بود و زود سر سفره نشستند. محمد علی دست به غذا نمی زد .
زن دایی تعجب کرد و گفت: مگر گرسنه نیستی؟
محمد علی سرش پایین بود. گفت: می توانم خواهشی از شما بکنم؟ می شود چادرتان را سرتان کنید؟
زن دایی از این که دید بچه ای با این سن ،به این مسائل توجه دارد خوشحال شد. زود چادرش را سر کرد تا محمد علی بنشیند و راحت ناهارش را بخورد.
سیره شهید رجایی، ص۳۴ ،راووی: محمد حسین رجایی
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط صدرارحامی در 1391/01/27 ساعت 09:43:53 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1391/01/27 @ 11:05:07 ق.ظ
الزهرا (س) نصر [عضو]
تاحالا این خاطره رو نشنیده بودم . برام جالب بود
1391/01/27 @ 09:47:37 ق.ظ
مدیریت استان مازندران [عضو]
آنها کجا بودند و ما داریم کجا میرویم. موفق باشید. راستی با ما قهر کرده اید که سری به وبلاگ ما نمی زنید.