خوش آمدید

مدرسه علمیه الزهرا المرضیه سلام الله علیها

5 داستان کوتاه و خواندنی از بهلول (1)

زبید خاتون و بهلول

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!


مي شنيدم فرشتگان بر او درود مي فرستند!!!

ياران پيامبر مي دانند كه من لحظه اي به خدا و پيامبرش پشت نكردم . همه مي دانند من در جاي جاي حوادث سخت و پرخطر كه قهرمانان پا پس مي كشيدند از فدا كردن جانم دريغ نمي كردم. كيست كه از من به پيامبر در زندگي و مرگ نزديك تر است؟ از كودكي در دامان او باليدم و در آخرين لحظه هاي عمر تنها يار وفادار او بودم . پيامبر خدا در حالي به ملكوت اعلا پيوست كه سرش را بر سينه ام گذاشته بود . در لحظه ي عروج جان پاك و نازنين او از ميان دست هايم پر كشيد و بال رفت. دست هايم رابه تبرك بر چهره ام كشيدم و آن گاه پيكر پاكش را شستم در حالي كه فرشتگان ياري ام مي دادند. ناله ي آن ها در و ديوار خانه را آكنده بود . گروهي فرود مي آمدند و گروهي ديگر بالا مي رفتند. گوش هاي من لحظه اي از هياهوي فرشتگان خالي نبود. او را در آرامگاهش به خاك سپردم در حالي كه مي شنيدم فرشتگان بر او درود مي فرستند.

برگرفته از خطبه ي 188 نهج البلاغه


به جدم قسم نفرینت می‌کنم!

 

آیت الله مرعشی نجفی هیچ وقت، محافظ قبول نمی‌کرد. فرمانده وقت سپاه قم، حاج آقای ایرانی دو مامور موتور سوار را موظف کرده بود که بدون اطلاع آقا از ایشان محافظت کنند.

آقا که متوجه این امر می‌شوند آقای ایرانی را فوری احضار کرده و گفتند: تو با این کارت توکل به خدا را از من می‌گیری.

اگر این‌ها را از اینجا نبردی به جدم قسم نفرینت می‌کنم! بعد آقای ایرانی قبول کرد که آقا محافظ نداشته باشند.

 
مداحی های محرم