دلنوشته /این فقط یک روایت تاریخی است ، شما زیاد به دل نگیر !(2)
این فقط یک روایت تاریخی است ، شما زیاد به دل نگیر !
تاریخ روایت کرده برادر زینب حالا شده بود امامش ، ولی اش ، همه کاره اش ! زینب با همه وداع کرد و با حسین راهی کربلا شد . همه چیز را هم برداشت . لباس عزا را و پیراهن کهنه را . نگاه کرد توی چشمان عبدالله . چه همسری دارد این عبدالله ؛ قوی و استوار !
دختر علی بود ، کس و کار داشت ، مردهای بنی هاشم دور و برش را داشتند. از شب تاسوعا خواب به چشمانش نیامد. شب عاشورا هم از این خیمه به آن خیمه سر میزد و یاران برادرش را می شمرد . آنقدر کم بودند که با انگشتان دست هم میشد شمرد . یاد حرف پدرش علی افتاد ” از کمی یار نترسید وقتی حرف حق می زنید .”
تاریخ روایت کرده روز عاشورا وقتی حسین تک تک جنازه ها را می آورد توی خیمه ی شهدا با دیدن زینب دلش ارام میگرفت . روایت کرده وقتی عون ومحمد شهید شدند زینب همانجا سجده شکر گذاشت و از خیمه بیرون نیامد چون هدیه هایش کوچک بودند و کم .
تاریخ روایت کرده از دلداری دادن رباب . از اینکه زینب خودش را روی جنازه علی اکبر انداخت تا حسین غالب تهی نکند .
روایت کرده وقتی سری بالای نی رفت ، خودش را رساند کنار قتلگاه . نگاهی کرد به دشت کربلا .انگشت اشاره به سمت بدن بی سر گرفت و فرمود : ” خدایا این قربانی کوچک را از آل محمد بپذیر”
خواهر حوا بهرامي
از حوزه علميه الزهرا المرضيه سلام الله عليها
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط صدرارحامی در 1392/04/30 ساعت 12:19:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |