برگزاری نشست سیاسی با عنوان «سالهای رنج » با حضور استاد حسین مصیب زاده در مدرسه علمیه خواهران زهرای مرضیه سلام الله علیها اصفهان

برگزاری نشست سیاسی با عنوان «سالهای رنج » با حضور استاد حسین مصیب زاده  در مدرسه علمیه خواهران زهرای مرضیه سلام الله علیها اصفهان

نشست سیاسی «سالهای رنج  » با سخنرانی آقای حسین مصیب زاده  از مبارزان قبل از انقلاب که دو سال در زندان ساواک تحت شکنجه بی رحمانه مزدوران ساواک قرار داشت و با حضور کادر، اساتید و طلاب در تاریخ 24 /97/11 در مدرسه علمیه خواهران زهرای مرضیه اصفهان برگزار شد.

استاد مصیب زاده  در ابتدا با معرفی خود بیان داشت که در سن 19 سالگی  در جلسات مذهبی با فردی به نام «ابراهیم جعفریان» که در کازرون فعالیت های سیاسی انجام می داد، آشنا شدم. او آنجا سرباز بود و پس از اتمام دوره خدمتش از من خواست که به اصفهان بروم و در فعالیت هایشان شرکت کنم. قبول کردم. بدون اینکه خانواده ام را در جریان این موضوع بگذارم راهی اصفهان شدم. و به استخدام ذوب آهن اصفهان در آمدم.

     وی افزود : من در اصفهان ماندگار شدم و فعالیت‌های انقــلابی ام روز به روز پــررنگ تر  شد، به عضویت سازمان «مهدویون» در آمدم، پای ثابت برنامه‌های فرهنگی و مذهبی شهر شدم، اعلامیه پخش می‌کردم، نوارهای سخنرانی های امام (ره) را تکثیر می‌کردم،. در خانه باغ های خیابان مدرس و کهندژ مخفی می شدم، ساواک به من  بدبین شد؛  همه جا را می‌گشت؛با بقیه دوستانم به تبریز رفتم. تعقیب و گریزهای ساواک ادامه پیدا داشت و تشدید می شد، اما فعالیت هایم را رها نکردم. در تبریز با ساواک درگیر شدم. جمعمان  متفرق شد. خبری از ابراهیم جعفریان مسئول گروه نداشتم. برای رد گم کنی روزها در بازار تبریز به دنبال مردم عادی چشمم پی ابراهیم می‌گشت، یک‌بار در حین قدم زدن چشمم به تیتر درشت روزنامه اطلاعات می افتد: «مارکسیست‌های اسلامی کشته شدند!» عکس مرتضی واعظی(اسم مستعار ابراهیم جعفریان) و خانمش زیر تیتر بود. ابراهیم جعفریان و همسرش دستگیر شدند و بعد از80 روز زیر شکنجه‌های ساواک به شهادت می‌رسند. همان ابراهیمی که واسطه ی ازدواج من با خواهر امیرشاه کرمی بزرگ {موسس مهدویون} شده  بود. همان که برای من  معلم درجه یک بود و به پشتوانه فکری او پا به عرصه انقلاب گذاشته بودم…

وی ادامه داد روزگار برایم  سخت و طاقت فرسا شد. تصمیم گرفتم به اصفهان برگردم. فضای امنیتی شدیدی به وجود آمده بود . رفت و آمدها شدیدا کنترل می شد. ترمینال ها بسته شده بودند. ساواکی ها خودشان با ماشین های شخصی شان مردم را جابه جا می کردند. من و همسرم به سختی موفق شدیم به اصفهان برگردیم. ساواک هنوز دنبال بازداشت مابود. من  و دیگر هم تیمی ها تصمیم می گرفتیم خودمان را مسلح کنیم. نارنجک  و مهمات می ساختیم.. باید راهی پیدا می کردیم تا در اصفهان کارهای انقلابی‌مان پیش برود. شروع می‌کردیم به سر زدن‌های خانه‌به خانه دوست و آشناها؛ ، با خانم می رفتیم محله دردشت. «برای اینکه کسی به من مشکوک نشود، مدام به خانه قوم و خویشمان سر می زدم. غافل از اینکه ساواک آنها را هم زیر ذره بین دارد. یک روز به خانه یکی از آشناهایمان در دردشت رفته بودم.  مسلح بودم، اما نارنجک ها را به خانمم دادم تا آنها را مخفی کند. زمانی که به خانه آشنایمان رسیدم، وقت ناهار بود. رفتم برای ناهار خرید کنم. به خانه برگشتم دیدم هیچ کس نیست. با خودم فکر کردم دارند ناهار را آماده می‌کنند. پای تلویزیون نشستم. ناغافل دو مامور ساواک آمدند داخل و من را دستگیر کردند. بردندم توی حیاط. چشم گرداندم، دورتادور خانه ماموران مسلح بودند. نادری همان دم در،  اول حیاط ایستاده بود. آمد جلو، مشت کوبید توی صورتم و دست انداخت در دهانم که سیانور پیدا کند. اشتباهی گرفته بود، ما مهدویون اهل خودکشی نبودیم!»

حسین مصیب زاده افزود به زندان فرستاده شدم. فصل جدید و تلخی از زندگی ام رقم خورد. به خیابان کمال اسماعیل رفتیم که شکنجه گاه ساواک آنجا بود؛ شکنجه آغاز شد. زیر این شکنجه ها روزی هزار بار جان می دادم. برایم، اما مهم نبود. مهم فقط اعتقادات و آرمان هایم بود؛ هفت روز و هفت شب متوالی در زندان شکنجه شدم. ساواکی ها فحاشی می‌کردند،  می زدند؛ شوخی نداشتند. رحم و مروتی هم در کار نبود. آنقدر با کابل و سیم می زدند که زیر دست و پایشان بیهوش می شدم. می گفتند نارنجک ها را کجا مخفی کرده ای؟ با چه کسانی همکاری می‌کنی؟جواب که نمی دادم شکنجه ها شدت می گرفت. یک بار از شدت شکنجه دل را زدم به دریا و خواستم همه چیز را بریزم روی دایره، اما به لطف خدا موقعی که می خواستم دهان باز کنم از هوش رفتم. چهار ماه و نیم آنجا بودم، ولی ساواک یک کلمه حرف هم از من نشنید. دست‌هایمان را قپان زده بودند و ساعت‌ها ایستاده نگهم ‌داشته بودند، بین صندلی‌های آهنی ‌می بستند و سوزن ته‌گرد به پلک‌هایش ‌زدند. از طرف دیگر علاوه بر این شکنجه ها، ساواک خانواده ام را تحت تعقیب قرار داده بود چهار ماه و نیم گذشت. مرا  به زندان دستگرد فرستادند. آزار و اذیت های ساواک، اما تمامی نداشت ساواکی ها وقتی دیدند نمی توانند با شکنجه از زیر زبانم حرف بکشند، تصمیم گرفتند روی مغزش کار و او را از اعتقاداتش دور کنند. نفوذی ها را پرورش دادند. فرستادنشان زندان. 30 زندانی سیاسی در بند شماره یک بودند که من هم از جمله آنها بودم. شکنجه های روحی در زندان دستگرد آغاز شده بود. حسین و تعدادی از زندانیان دیگر تصمیم به مقابله با آنها گرفتند. آگاه سازی زندانیان را شروع کردیم و گوش به گوش آرمان های امام(ره) را بین زندانی ها پخش می کردیم

حاج آقا مصیب زاده صحبتهایشان را اینگونه به پایان رساندند:

*درگذشت ابراهیم جعفریان، تلخ ترین خاطره ای است که از دوران فعالیت های زمان انقلاب به یاد می آورم.
*پدرم روی حلال و حرام خیلی تاکید داشت و همیشه به ما لقمه حلال داد.
*در تمام طول مبارزات سیاسی ام یک لحظه هم نسبت به آرمان ها و اعتقاداتم تردید نکردم و ایمانم سست نشد.
 *زیر شکنجه که بودم مدام از خدا می خواستم که مرا از شر ساواکی ها نجات بدهد، طوری که جلوی همرزمانم رو سفید باشم.موقعی که می خواستم حرف بزنم، به لطف خدا بیهوش می شدم

برگزاری نشست سیاسی با عنوان «سالهای رنج » با حضور استاد حسین مصیب زاده  در مدرسه علمیه خواهران زهرای مرضیه سلام الله علیها اصفهان
برگزاری نشست سیاسی با عنوان «سالهای رنج » با حضور استاد حسین مصیب زاده  در مدرسه علمیه خواهران زهرای مرضیه سلام الله علیها اصفهان
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.