خورشید از دستش افتاد....
پيش از آن كه انسان پا بر زمين بگذارد، خدا تكهاي خورشيد و پارهاي ابر به او داد و فرمود: آي، اي انسانزندگي كن و بدان كه در آزمون زندگي اين ابر و اين خورشيد فراوان به كارت ميآيد.
انسان نفهميد كه خدا چهميگويد، پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدري باز كند.
خداوند گفت: اين ابر و اين خورشيد ابزار كفر وايمان توست. زمين من آكنده از حق و باطل است، اما اگر حق را ديدي، خورشيدت را به در بكش، تا آشكارشكني؛ آنگاه مؤمن خواهي بود. اما اگر حق را بپوشاني، نامت در زمره كافران خواهد آمد.
انسان گفت: من جز براي روشنگري به زمين نميروم و ميدانم اين ابر هيچگاه به كارم نخواهد آمد.
انسان به دنيا آمد، اماهرگاه حق را پيشاروي خود ديد، چنان هراسيد كه خورشيد از دستش افتاد.
حق تلخ بود، حق دشوار بود وناگوار. حق سخت و سنگين بود. انسان حق را تاب نياورد. پس هر بار كه با حقي رويه رو شد، آن را پوشاند ، تازيستنش را آسان كند.
فرشتهها ميگريستند و ميگفتند: حق را نپوشان، حق را نپوشان. اين كفر است.
اماانسان هزاران سال بود كه صداي هيچ فرشتهاي را نميشنيد. انسان كفران كرد و كفر ورزيد
و جهان را ابرهايكفر او پوشاند. ***
انسان به نزد خدا بازخواهد گشت. اما روز واپسين او «يومالحسره» نام دارد.
و خدا خواهد گفت: قسم به زمان كه زيان كردي، حق نام ديگر من بود
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط صدرارحامی در 1391/02/31 ساعت 09:51:41 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |