داستان یک سر نوشت عبرت انگیز

مردی با خانواده ی خود مشغول خوردن غذا بودند . غذای آنها مرغ بریان شده ای بود که در سفره قرار داشت . در اثنای خوردن غذا فقیری در خانه آمد و اظهار گرسنگی کرد . آن مرد بر فقیر فریاد زد و او را از در خانه دور کرد . دیری نگذشت که خود فقیر شد و امکانات زندگی از او گرفته شد و از شدت فقر و پریشانی از همسر خود جدا گردید و همسر او با مرد دیگری ازدواج کرد .روزی آن زن با شوهر خود غذا می خورد و اتفاقا غذای آنها مرغ بود که ناگاه فقیری در خانه آنها آمد و اظهار گرسنگی کرد . مرد به همسرش گفت : مقداری نان و مرغ به فقیر بدهد . وقتی زن به درب منزل رفت مشاهده کرد فقیری که درب خانه است همان شوهر اول اوست از دیدن این واقعه گریه کرد و برگشت . شوهرش از سبب گریه ی او سؤال کرد ؟ زن گفت: این فقیر شوهر اول من بود و قصه ی خود که با او غذا می خورد و فقیری از درب خانه دور کرد را برای او نقل کرد . شوهرش گفت : به خدا سوگند آن فقیری را که رد کرد من بودم و بر سر من فریاد کشید !

منتخب التواریخ ، ص 40 و 41

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.