قلب هایی به سپیدی مقنعه های دبستان
تصمیمم ناگهانی نبود. از همان دوران ابتدایی چادر را دوست داشتم اما مادرم همیشه میگفت توی دست و پایت میپیچد و زمین میخوری.
اولین دوستم در دوران ابتدایی دختری بود به نام لیلا که چادری بود. به نظرم خیلی خانم و با وقار بود! با بقیه بچه ها فرق میکرد. عاقل بود خیلی. برای همین منم به چادر علاقه مند شدم. کلاّ چادر در فامیل درجه یک اصلاً معمول نبود. همه حجاب معمولی داشتند. خیلی ها هم اصلاً معتقد به حجاب هم نبودند. اما مهم مادرم بود که با وجودیکه چادر نداشت حجابش کامل بود. مخالفتش هم فقط برای این بود که میگفت نمیتوانی چادر را نگه داری. آخر از این چادرهای دانشجویی که جای آستین دارند و کنترلشان خیلی آسان است نبودآن موقع ها.
کلاً خانواده مذهبی ای هم نبودیم. مذهب در حد نماز و روزه و حجاب معمولی. فقط مادربزرگ پدری ام، که با ما زندگی میکرد خانم با اعتقادی بود. به شدت به نماز اول وقت مقیّد بود. او مثل همه مادربزرگ ها چادر سر میکرد.
خیلی با مادربزرگ رفیق بودم. به شدت همه خانواده را تشویق به نماز اول وقت می کرد. با تشویق ها و نظارت های مادربزرگ به نماز علاقه خاصی داشتم. وقتی هم به سن تکلیف رسیدم دیگر نمازهایم را به لطف خدا درست میخواندم. یادم است جشن تکلیف برایم یک حادثه باشکوه بود! اینقدر باشکوه که ارزش داشت سه سال منتظرش باشم و روز شماری کنم! آن روز باشکوه رسید و با گلهای صورتی بر سر و چادر سفید گل گلی، جشن بندگی گرفتیم. یادش بخیر، شعرهای حجاب را برایمان میخواندند : پسرعمو پشت دره، میخوام برم درو باز کنم، چادر کنم یا نکنم؟! همان موقع روی قضیه محرم و نامحرم و حجاب دقیق شدم و مواظب بودم محرم و نامحرم را رعایت کنم. اما به علت مخالفت مادر، چادر برایم همیشه رویا ماند، فکر میکردم دور از دسترس است. بعدترها هم کم کم رویایم کمرنگ شد و فراموش کردم.
توجه ام به مسائل مذهبی در حد همین نماز و روزه های ماه مبارک بود تا سوم دبیرستان. تا آن موقع در عالم نوجوانی بودم و برای خودم شاعر هم شده بودم. آنروزها یکی از دخترهای فامیل به شدت بیحجابی را در فامیل تبلیغ میکرد متاسفانه. همه اش میگفت تو جوانی این امّل بازی ها چیست چرا روسری میپوشی؟ ولی خوب به لطف خدا به سختی مقاومت میکردم …
یادم است درس تعلیمات دینی سوم دبیرستان مفصّل درباره معاد بود. به مسئله معاد و حیات پس از مرگ علاقه خاصی پیدا کرده بودم. یک کنجکاوی زیاد. در دبیرستان دوستان زیادی داشتم. یکی از آنها دخترچادری خیلی خوبی بود. زیادی خوب بود! اسمش فاطمه است.هنوز هم دوست درجه یکم است. میدیدم به هیچ وقت غیبت نمیکند، خیلی مودّب است. خیلی مهربان است، خیلی دلسوز و درسخوان و منظم است. باخودم میگفتم ببین! دخترهای چادری همه دسته گل هستن! مقایسه اش میکردم با بچه های دیگر که همه اش پشت سر معلم ها بد میگفتند و مسخره می کردند. فاطمه یک چیز دیگری بود! یادم است پنجشنبه ها با بقیه دخترهای چادری مدرسه جمع میشدند و میرفتند گلزار شهدا سر مزار پدر یکی از بچه ها. آن موقع معنی این کارشان را نمیفهمیدم. با شهدا هنوز ده سال فاصله داشتم!
اواخر سال بود، دی ماه ۸۰، که یکی از همکلاسی ها به اسم بهناز، یک دختر خیلی زیبا و فرشته صفت به معنای واقعی، ناگهان بیمار شد و سر یکماه فوت کرد. وااای خدای من، این اتفاق برای من اتفاق بزرگ و دردناکی بود. یکهو با مسئله مرگ و معاد به طور ملموس و واقعی روبرو شدم. باخودم گفتم مرگ در یک قدمیست. کنار گوشم. پیش دوستهایم، و حالا بهناز رفته بود، کجا؟ نمیدانم! جسم کوچکش را که گذاشتند توی قبر….روحش؟ زندگی ام عوض شد. به نسبت غفلت قبل البته. روی عباداتم دقیق تر شدم. خیلی به مسائل اعتقادی فکر میکردم. بهت زده بودم. اما هنوز مانده بود….
دبیرستان تمام شد و وارد دانشگاه شدم. فضا خیلی فرق کرده بود. ولی من مواظب حجابم بودم. از این مقنعه های آماده نمیخریدم، مامان برایم پارچه میخرید و میدوخت تا مقنعه هایم بلند باشند. هیچ وقت هم آرایش نکردم. با اینکه خیلی اطرافیان، دوستها همکلاسی ها میگفتند : بدون آرایش آدم می شود مثل مرده ها! وای چه حرف مزخرفی بود!خوشبختانه زیر بار نرفتم و همین حجاب ساده، مانتوهای گشاد و بلند و مقنعه بلندم را حفظ کردم.
دو سال بعد دوستی را دیدم که درباره امام زمان عج حرفهایی به من زد. تا آن موقع مسئله امامت برایم جدی نبود. باز توی فکر رفتم و تحقیقاتم بیشتر شد. دوباره به مسائل حساس تر شدم. ولی خوب. هنوز مانده بود تا….
بهار ۸۷ مادربزرگ از دنیا رفت. دوباره شوک آخرتی شدیدی بود. روح مادربزرگ هم رفت. خیلی ناراحت و دلگرفته بودم. آن روزها نماز صبحم خیلی قضا میشد. یکروز صبح، حدود دوهفته بعد از فوت مادربزرگ، آمد به خوابم و گفت: دختر چرا خوابیدی و برای نماز بیدار نمیشوی؟ آبرویمان جلوی ایشان رفت!
جلوی کی؟ آبروی مادربزرگ جلو کی رفته بود که من نماز صبح خواب ماندم؟ هراسان از خواب پریدم. چند دقیقه به طلوع خورشید مانده بود. خیلی ناراحت شدم. عهد بستم با خدا و خودم و مادربزرگ که نگذارم نمازهای صبحم به این راحتی قضا شود.
بازهم علایق مذهبی و حساسیت هایم بیشتر شد. بعداً حاجتی برایم پیش آمد که برایش خیلی دعا کردم. ختم سوره یس و واقعه گرفتم. و واقعاً دیدم خیلی روحیه ام دارد عوض میشود… عجیب بود! اردیبهشت ۸۹ هم، یکی از دوستهای خیلی خوب دوران دبیرستانم به نام فرحناز، یک دختر چادری و فعال، ورزشکار ، مهربان و تحصیلکرده، یک شب، درست شب تولد من که شب جمعه هم بود، رفته بود توی اتاقش برای نماز. خواهرش میگفت چندماهی بود نمازهای را خیلی طول میداد . برای همین مثل همیشه وقتی خبری ازش نمیشود کسی شک نمیکند. بعد از یکساعت میروند توی اتاقش میبینند پای سجاده، در سجده، فوت کرده! بدون هیچ دلیلی! البته دکترها گفتند سکته ناگهانی قلبی کرده ، من نتوانستم باور کنم… به نظرم فرحناز عروج عرفانی کرده بود! نمیدانم! قرآنش هم کنارش باز بوده، صفحه ای از سوره انعامش از اشکهای فرحناز خیس شده بود…..این اتفاق دیگر تیر نهایی بود. دیگر قضیه آخرت و معاد برایم شوخی نبود. تصمیم گرفتم برای ترک گناه تلاش بیشتری کنم.
هشت ماه بعد، پنج ماه به بیست و شش سالگی ام مانده بود که تصمیم گرفتم رویای قدیمی ام را عملی کنم. لطف خودش بود البته. او ازم خواست. خودش اصرار داشت، به دلم افتاد، از درون ندایی داد و فریاد میکرد که : چااااادر ، چااادر ، چااادر بپووش! باید و باید چادر میپوشیدم. چادر حجاب برتر بود، زیبا و زیبا و زیبا بود. با این حال تحقیقات گسترده ای را شروع کردم. با همه دوستان چادری ام حرف زدم و دلیل چادرپوشیدنشان را پرسیدم. میخواستم تصمیمم محکم و بادلیل باشد و بتوانم ازش دفاع کنم. میدانستم مخالفتهای زیادی از اطرافیان میرسد، برای همین باید مجهّز به دلیل و منطق میشدم. حداقل برای خودم. با مادرم که درمیان گذاشتم خیلی استقبال کرد. گفت الان دیگر بزرگ شدی! ۲۶ سالته، اون موقع ها بچه بودی که مخالف بودم. برایم یک چادر دانشجویی خرید. حدود مهر ۸۹ بود که دو روز چادرم را پوشیدم اما…. شیطان ملعون! خودش را به آب و آتیش زد! یک عالمه فکر منفی تیرباران کرد به قلبم! حرفش را توی دهان هرکسی که میتوانست گذاشت، دوست و آشنا، فامیل و غریبه!
-وااای! چادرررررررررر؟ مگر دیوانه شدی؟
-چادر گرمه، دست و پا گیره، دلگیره
- وای موهات میریزه! من چهارماه چادرپوشیدم موهام ریخت همه اش الانم درش آوردم ولم کن بابا!
- ببین چادر به بعضی ها میاد اما به تو نه، اگر لاغرتربودی بهت می آمد. بذار لاغرتر شو بعداً بپوش الان خیلی ناجوره
- من به حجاب معتقدم اما چادر واقعاً زیاده رویه
- این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ همه دارن خوشتیپ میشن اونوقت تووو؟
- من کاری به کارت ندارم ها، ولی واقعاً و حقیقتاً از چادر متنفرم.
- وای خدای من! عجب آدم جوگیری هستی؟ رویت میشود اصلاً با چادر بروی بیرون؟!
حتی یکی از دوستان چادری هم گفت : مهم دلته، اگر سختته الان هم که حجابت خوب است!
شیطان سه چهارماهی مرا معطل کرد. خیلی تلاش کرد. تصمیمم را کمی به عقب انداختم. یعنی اعصابم بهم ریخته بود. اذیت شده بودم. خیلی وحشتناک بود خدایی. مخصوصاً متلک هایی که میزدند. بالاخره زدم توی دهانش. گفتم دهان کثیفت را ببند. این هدیه خداست، دو دستی میچسبمش. ۱۸ دی ۱۳۸۹ چادرم را پوشیدم. نه دیوانه شده بودم، نه گرمم بود، نه دست و پایم را میبست، نه دلم میگرفت، نه سختم بود، نه زیاده روی بود، نه موهایم ریخت و نه بدتیپ شدم. تیپم از همیشه خوش تر و خوش تر بود! برای خدا تیپ زده بودم! شده بودم شبیه یکی که ….یکی که بردن نامش وضو می خواهد. خجالت میکشم حتی بگویم تقدیم به تو بانو! شرم می کنم حتی اسمت را در کنار حجاب و چادر ببرم بی بی!
ازفاطمه(س) گفتن که وضو می خواهد
وارستگی و بغض گلو می خواهد
بانو به خدا شرم من از روی شماست
چون فاطمه گفتن آبرو می خواهد
مادربزرگ هم خیلی زود به خوابم آمد و گفت: چادرت مبارک عزیزم! خوشحال بود و میخندید!
حالا بعد سه سال دیگر تقریباً همه مسخره ها و حرفهای ناجور رفته! الان دیگر جایش را تحسین گرفته. چون شیطان میداند دیگر نمیتواند چادرم را ازم بگیرد انشاالله…. اما الان باید مواظب چیز دیگری بود! :
ما همه خواهر بودیم، دخترخاله بودیم، دختر عمه بودیم، دختردایی، دختر عمو، دوست، همکلاسی، رفیق. همه مان با مقنعه هایی به رنگ پاکی قلبمان حجاب را فهمیدیم. مقنعه های سپید دبستان. بعدها که بزرگ تر شدیم یک عده مان شیرینی حجاب برتر را چشیدیم. یکی در همان نه سالگی، یکی سال ها بعد در بیست و شش سالگی. مهم شیرینی حجاب برتر است. یک عده چادر داریم یک عده مانتو. نه من خواهر مانتویی ام را قضاوت می کنم و نه تو خواهرم مرا قضاوت کن. هیچ کدورتی نیست. این ها همه کار شیطان است. می آید در گوشمان میخواند :
-وای این دختر چادری را میبینی؟ جانماز آب کش امّل!
- وای این دختر مانتویی رو ببین، خوش به حال تو که حجابت کامله!
میشود کینه، دورویی، عجب، تکبّر، دلخوری. ما خواهرها دستمان از دست هم جدا میشود و این همان است که شیطان میخواهد. مَثل حجاب برتر و چادر مانند یک جعبه پر از شیرینی خامه ایست، که باید با مهربانی به دوستهایت تعارف کنی. برایشان از خاطره هایت بگویی، بگویی چقدر چادری بودن برایت قشنگ است، چقدر دوستش داری، چقدر بعداز چادری شدن زندگی ات عوض شده، نه اینکه اخم کنی و فکر کنی بقیه بدند و تو خوب! با مهربانی به همان خواهرهایی که قلبشان هنوز مثل مقنعه های دبستان سپید سپید است و به دلایلی درباره چادر و حتی حجاب دچار سوء تفاهم شده اند، تعریف کنی و توضیح بدهی. شاید به خاطر بداخلاقی های یک خانم چادریست، نمیدانم، شاید به خاطر کارتون های سیندرلاست، دخترهایی که در سفید برفی، زیبای خفته و عروسک های باربی به ذهنمان رفت. فکر کردیم آنها شیکن، تمیزند مرتبند!
عزیزم شیک تویی، تمیز تویی، مرتب تویی! تویی که تا عاشورا میشود قلبت پیش امام حسین ع است. تویی که شبهای قدر هرطوری هست تا صبح دعای جوشن میخوانی، تویی که زندگی شهید بابایی را میبینی و اشک می ریزی، تویی که دلت مدام مشهد می خواهد، تویی که قلبت همیشه پراز یاد خداست. تمیز و شیک قلب توست، نه دخترهای بزک کرده فیلم ها. تمام خوبی ها را جمع کرده ای توی قلبت و تنها حجاب مانده که کاملش کنی.
دفعه ی دیگر بزن توی دهانش. تا آمد بگوید: این دخترچادری امّل…. بزن توی دهانش، بگو امّل تویی! تو و پیروانت، امّل کسیست که خدا ندارد، امام حسین ع ندارد، علی ع و فاطمه س ندارد، امّل کسیست که امام رضا ع ندارد!
دفعه ی دیگر بزن توی دهانش. تا آمد بگوید: وای این دختر مانتویی…. بزن توی دهانش، بگو ماهمه خواهریم، از همان روزهای سپید مقنعه های دبستان. هممان خواهر شدیم و خواهر هم می مانیم. با قلب هایی به سپیدی مقنعه های دبستان.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط صدرارحامی در 1393/01/05 ساعت 12:19:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |