کسی که بر خدا توکل کند هرگز تنها نخواهد ماند!

«حاتم اصم» که یکی از زهّاد عصر خویش بود، مردی بود فقیر و عائله دار که به سختی زندگی خود را اداره می کرد، اما اعتقاد فوق العاده ای به خدا داشت. شبی با دوستانش نشسته بود، صحبت از حج و زیارت خانه ی خدا به میان آمد. شوق زیارت به دلش افتاد، به منزلش مراجعت کرد و به اهل و عیالش گفت: اگر شما با من موافقت کنید که به زیارت خانه ی خدا بروم، برای شما دعا خواهم کرد. عیالش گفت: تو با این حال فقر و تنگ دستی و این عائله ی زیاد کجا می خواهی بروی؟ زیارت بیت الله الحرام بر کسی واجب است که غنی و ثروتمند باشد؛ بچه ها هم گفتار مادر را تصدیق نمودند، جز یک دختر بچه ای که شیرین زبانی کرده و گفت: چه می شود اگر شما به پدرم اجازه دهید؟ بگذارید هرکجا می خواهد برود، روزی دهنده ی ما خداست و پدر وسیله ی روزی ماست، خدای متعال قدرت دارد روزی را به وسیله ی دیگری به ما برساند. از گفتار این دخترک همه متذکر شده، او را تصدیق کردند و اجازه دادند که پدرشان به خانه ی خدا برود.


حاتم مسرور و خوش حال شد و اسباب سفر را فراهم کرد و با کاروان حج حرکت کرد، از آن طرف همسایگان به منزل او آمدند؛ زبان به ملامت گشوده وگفتند: که چرا به این فقر و تهی دستی گذاشتید که پدرتان به سفر برود، چند ماه این مسافرت طول خواهد کشید و شما از کجا مخارج زندگی را تأمین خواهید نمود؟

همه بچه ها بار گناه را به دوش دخترک بی چاره انداخته و او را ملامت می کردند که اگر تو سخن نگفته بودی و زبانت را کنترل می کردی، ما اجازه نمی دادیم پدر به مسافرت برود. دختر متأثر شد و اشک هایش جاری گردید، سپس سر به سوی آسمان بلند کرد و دست ها را به دعا برداشت و گفت: «پروردگارا ! اینان به فضل و کرمت دعا کرده اند و از خوان نعمت تو برخوردار بوده اند، تو آنها را ضایع مگردان و مرا هم در نزد آنها شرمنده مکن.»

در حالی که آنها متحیر نشسته بودند و فکر می کردند از چه راهی آب و طعام به دست آورند، اتفاقاً حاکم شهر از شکار برمی گشت، تشنگی بر او غلبه کرده بود، جمعی از همراهان را به در منزل حاتم فرستاد تا آب بیاورند، آنها در خانه را کوبیدند، زن حاتم پشت در آمد، پرسید چه کار دارید؟ گفتند: امیر پشت در منزل ایستاده، از شما مقداری آب می خواهد. زن بهت زده به آسمان نگاه کرد و گفت: پروردگارا! دیشب گرسنه به سر بردیم و امروز امیر به ما محتاج شده و از ما آب می طلبد. زن ظرفی را پر از آب کرده نزد امیر آورده و از سفالین بودن ظرف عذرخواهی نمود.

امیر از همراهان پرسید: اینجا منزل کیست؟ گفتند: منزل حاتم اصم، که یکی از زهاد این شهر است، شنیده ایم او به سفر خانه ی خدا رفته و خانواده اش به سختی زندگی می کنند.

امیر گفت: ما به این ها زحمت دادیم و از آنها آب خواستیم، از مروت و مردانگی دور است که امثال ما به این مردم مستمند و ضعیف زحمت دهند و بار خود را به دوش آنها بگذارند.

امیر این را گفت و کمربند زرین خود را باز کرده به داخل منزل افکند و به همراهان خویش گفت: کسی که مرا دوست دارد، کمربند خود را به داخل منزل بیندازد. همه ی همراهان کمربندهای زرین را باز کرده و به داخل منزل افکندند، وقتی که خواستند برگردند، امیر گفت: درود خدا بر شما خانواده باد! الآن وزیر من قیمت کمربندها را برای شما می آورد و آنها را می برد. خداحافظی کرده و رفتند، چند لحظه ای طول نکشید که وزیر برگشت و پول کمربندها را آورد و آنها را تحویل گرفت، چون دخترک این جریان را مشاهده کرد به گریه افتاد. از او پرسیدند: چرا گریه می کنی؟ تو باید خوش حال باشی؛ زیرا خدای متعال به لطف خود، به ما وسعت داده است، دختر گفت: گریه ام برای آن است که دیشب گرسنه سر بر بالش گذاردیم و امروز مخلوقی به سوی ما نظر افکند، و ما را بی نیاز ساخت، پس هر گاه خدای مهربان به سوی ما نظر افکند، لحظه ای ما را به خود وا نخواهد گذارد.

سپس برای پدرش دعا کرد: پروردگارا! هم چنان که به ما نظر مرحمت فرمودی و کار ما را اصلاح نمودی، نظری به سوی پدر ما کن و کار او را اصلاح فرما.

خدای کریم به رحمت خویش دعای دختر را در حق پدر مستجاب کرد؛ هنگامی که پدر او در میان قافله حرکت می کرد، کسی از او فقیرتر نبود؛ زیرا نه مرکبی داشت که بر آن سوار شود نه توشه ی درستی، البته کسانی که او را می شناختند، گاهی کمک مختصری به او می کردند.

اتفاقاً شبی امیر حاجی ها به دل درد شدیدی مبتلا شد که طبیب از معالجه اش عاجز گردید، امیر گفت: آیا کسی در میان قافله هست که اهل عبادت باشد و برای من دعا کند؟ گفتند: بله، حاتم اصم همان پیرمرد زاهد همراه ماست.

امیر گفت: او را هر چه زودتر حاضر کنید. غلامان دویدند و او را نزد امیر آوردند، حاتم سلام کرد و کنار بسترش نشست و دعا کرد، از برکت دعایش، امیر بهبود یافت، از این نظر مورد توجه و علاقه ی او قرار گرفت، دستور داد تا مرکبی برای سواری او آماده کنند و مخارجش هم در رفتن و برگشتن با امیر باشد. حاتم تشکر کرد و آن شب هنگام خواب در بستر با خدای خود مناجات کرد و به خواب رفت، در عالم خواب هاتفی به او گفت: ای حاتم! کسی که کارهای خویش را با ما اصلاح کند و بر ما اعتماد داشته باشد، ما هم لطف خود را شامل او خواهیم نمود. اینک برای فرزندانت غمگین مباش، ما وسیله ی معاش آنان را فراهم کردیم.

از خواب بیدار شد و بسیار حمد و سپاس الهی را نمود.

هنگامی که از سفر برگشت، فرزندانش به استقبال پدر شتافتند و از دیدن او خوش حالی می کردند، ولی از همه بیشتر به دختر کوچکش محبت ورزید و او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید وگفت: چه بسا کوچک های یک اجتماع از لحاظ فهم و شعور، از بزرگان آن جمعیت محسوب می شوند و نسبت به آنها برتری دارند. خدا به بزرگ تر شما از نظر سن توجه نمی کند، بلکه نظر دارد به آن که معرفتش در حق او بیشتر باشد.

پس بر شما باد معرفت خدا و اعتماد بر او؛ ز یرا کسی که بر او توکل کند خدا هم او را وانمی گذارد

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.