موضوع: "داستانهاي زيبا و آموزنده"

حکایت تأثیر گناه

فضیل بن عیاض بر یکی از شاکردان خود وارد شد که در حال احتضار بود. بر بالین او نشست و شروع به خواندن سوره ی یاسین کرد. شاگرد چشمانش را باز کرد و گفت : قرآن نخوان! فضیل ساکت شد، سپس شهادتین را به او تلقین کرد. شاگرد گفت : نمی گویم بلکه از آن بری هستم و جان به جان آفرین تسلیم کرد. فضیل پس از مدتی او را در خواب دید که به جهنم می برند. پرسید چرا خداوند معرفت را از تو گرفت ؟ تو که بهترین و عالمترین شاگردان من بودی ؟ در جواب گفت: به خاطر سه خصلتی که داشتم : 1- نمام و سخن چین بودم.2-حسود بودم و چشم دیدن خوشی و خوبی و برتری دیگران را نداشتم.3- به خاطر مرضی که داشتم هر سال به دستور دکتر شراب می خوردم.

برهان دانش،ص 210

داستان های کوتاه آموزنده

داستان کوتاه ظرفیت انسان ها:

در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست .استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟ آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل است .استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟

مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرد استاد گفت : شوری آب همان سختی های زندگی است.شوری این دو آب یکی است ولی ظرفشان متفاوت است .سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.

داستان پندآموز قدرت اندیشه:
پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

 پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 “پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

داستان کوتاه و آموزنده علاقه به پدر:
طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”.*

 *ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

 *پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم”.

نتیجه تکبر

” عمر بن شیبه ” گوید : من در مکه بین صفا و مروه بودم که مردی را مشاهده کردم که سوار بر استری شده و اطراف وی را غلامانی گرفته اند و مردم را کنار می زنند تا او حرکت کند . پس از چندی که به بغداد رفتم روزی بر روی پلی حرکت می کردم چشمم به مردی افتاد که لباسهای کهنه پوشیده و پا برهنه است . خوب به او نگاه کردم و در چهره اش خیره شدم و به فکر فرو رفتم . آن مرد گفت : چرا به من نگاه می کنی ؟

گفتم : تو را شبیه مردی دیدم که او را در مکه مشاهده کردم و شروع کردم صفات او را ذکر کردم . گفت : من همان مرد هستم .

گفتم : چرا خداوند با تو این چنین کرد ؟ در جواب گفت : من در جایی که همه ی مردم در آن ( مکه ) تواضع می کنند تکبر کردم ، خداوند هم مرا در جایی ( جامعه ) که همه برای خود رفعت و شأنی دارند ذلیل کرد .

محجة البیضاء ، ج 6 ، ص 228

داستان توطئه گر نگون وقت

مردی در اصفهان با عصا به همسرش زد و اتفاقاً در اثر این ضربه از دنیا رفت . مرد که قصد کشتن همسر را نداشت و از طرفی از بستگان او هراسناک بود با شخصی مشورت کرد تا او را کمک فکری دهد تا از این گرفتاری نجات یابد . آن مرد به او پیشنهاد کرد جوان زیبایی را به منزل برده و در کنار آن زن به قتل برسان وقتی بستگان همسرت تو را مورد سؤال قرار دادند بگو این جوان با زوجه ی من مباشرت داشته است و هر دو را کشتم . مرد ساده لوح قبول کرد و جوانی را به منزل آورد و به قتل رساند . وقتی اقوام زن از حادثه ی قتل زوجه اش سؤال کردند آنچه را که از آن مرد در مشورت فرا گرفته بود بیان کرد و بستگان زن قانع شدند و بلکه او را تحسین کردند .مرد حیله گری که در مشورت طرح قتل آن جوان را داده بود ، نزد آن مرد رفت و پرسید آنچه گفتم عمل کردی ؟ پاسخ داد : آری . گفت : ببینم جوانی را که به قتل رسانده ای چه کسی بوده است ؟ همین که نظر کرد دید پسرش را به قتل رسانده است . از این حادثه پریشان شد و خاک بر سر می ریخت . اما کار از کار گذشته بود و فهمید چاهی که کنده است خود در آن افتاده است . ( 1)

چاه نکن بهر کسی                                    اول خودت دوم کسی

امام علی علیه السلام فرموده اند : بدترین انسانها کسی است که مصیبتها و هلاکتها را برای مردم انتخاب می کند . ( 2

 

1-منتخب التواریخ ، ص 507

2- غررالحکم

داستان اعتراض به خلقت

روزی مردی سوسک کوچک بدبو و سیاهی را مشاهده کرد . در فلسفه ی خلقت او فرو رفت که چرا خداوند آن را آفریده است ؟ و از روی اعتراض گفت : خداوند برای چه آن را آفریده است ؟ آیا شکل زیبایی دارد یا از بوی معطری برخوردار است که آن را خلق کرده است ؟ پس از مدتی آن مرد بیمار شد و خداوند او را به زخمی مبتلا کرد که نتوانست آن را مداوا کند . هر دارویی در اختیار داشت مصرف کرد اما بهبودی نیافت ، نزد هر طبیبی رفت معالجه نشد . وقتی اطباء از درمان او عاجز شدند از پذیرش وی خودداری کردند و از درمان خود مأیوس گردید . روزی صدای طبیب دوره گردی را شنید که به معالجه مردم می پرداخت . به اطرافیان خود دستور داد او را بیاورید تا زخم مرا مورد معاینه قرار دهد بلکه بهبودی حاصل کنم . حاضران رفتند و آن طبیب دوره گرد را به منزل آوردند . وقتی طبیب آمد و او را مورد معاینه قرار داد زخم او را شناخت . آنگاه دستور داد یک سوسک کوچک سیاه برای او حاضر کنند. اطرافیان بیمار از درخواست او خندیدند . در اینجا بود که بیمار به یاد سخن اعتراض آمیز خود افتاد که گفته بود : خداوند برای چه این سوسک سیاه بدبو را آفریده است ! آنگاه به حاضران گفت این طبیب ماهری است سخن او را اطاعت کنید و آنچه را می خواهد حاضر نمایید . آنها رفتند و سوسکی را پیدا کرده به نزد طبیب آوردند . او سوسک را کشت و سوزاند تا به خاکستری تبدیل گردید . آنگاه خاکستر آن را روی زخم بیمار گذارد و زخم او به لطف خداوند بهبودی یافت .پس از بهبود از زخم خود گفت : خداوند تعالی خواست به من بفهماند که پست ترین آفریده ها بهترین دارو هاست .

سفینة البحار ، ج 1 ، ص 431

داستان تأثیر گناه

فضیل بن عیاض بر یکی از شاگردان خود وارد شد که در حال احتضار بود . بر بالین او نشست و شروع به خواندن سوره ی یاسین کرد . شاگرد چشمانش را باز کرد و گفت : قرآن نخوان ! فضیل ساکت شد ، سپس شهادتین را به او تلقین کرد . شاگرد گفت : نمی گویم بلکه از آن بری هستم و جان به جان آفرین تسلیم کرد . فضیل پس از مدتی او را در خواب دید که به جهنم می برند . پرسید چرا خداوند معرفت را از تو گرفت ؟ تو که بهترین و عالمترین شاگردان من بودی ؟ در جواب گفت : به خاطر سه خصلتی که داشتم . 1- نمام و سخن چین بودم . 2- حسود بودم و چشم دیدن خوشی و خوبی و برتری دیگران را نداشتم . 3- به خاطر مرضی که داشتم هر سال به دستور دکتر شراب می خوردم .

برهان دانش ، ص 210

داستان یک سر نوشت عبرت انگیز

مردی با خانواده ی خود مشغول خوردن غذا بودند . غذای آنها مرغ بریان شده ای بود که در سفره قرار داشت . در اثنای خوردن غذا فقیری در خانه آمد و اظهار گرسنگی کرد . آن مرد بر فقیر فریاد زد و او را از در خانه دور کرد . دیری نگذشت که خود فقیر شد و امکانات زندگی از او گرفته شد و از شدت فقر و پریشانی از همسر خود جدا گردید و همسر او با مرد دیگری ازدواج کرد .روزی آن زن با شوهر خود غذا می خورد و اتفاقا غذای آنها مرغ بود که ناگاه فقیری در خانه آنها آمد و اظهار گرسنگی کرد . مرد به همسرش گفت : مقداری نان و مرغ به فقیر بدهد . وقتی زن به درب منزل رفت مشاهده کرد فقیری که درب خانه است همان شوهر اول اوست از دیدن این واقعه گریه کرد و برگشت . شوهرش از سبب گریه ی او سؤال کرد ؟ زن گفت: این فقیر شوهر اول من بود و قصه ی خود که با او غذا می خورد و فقیری از درب خانه دور کرد را برای او نقل کرد . شوهرش گفت : به خدا سوگند آن فقیری را که رد کرد من بودم و بر سر من فریاد کشید !

منتخب التواریخ ، ص 40 و 41

برزخ مستبکران

آیت الله حاج سید جمال الدین گلپایگانی ( قدس سرّه ) فرمود : روزی برای زیارت اهل قبور به وادی السّلام در نجف اشرف رفتم و چون هوا بسیار گرم بود ، زیر سقفی که بر روی قبری زده بودند ، نشستم . عمامه را برداشته ، عبا را کنار زدم تا قدری استراحت کنم و برگردم . در این حال دیدم جماعتی از مردگان با لباس های پاره و مندرس در وضعی بسیار کثیف به سوی من آمدند و از من طلب شفاعت می کردند که وضع ما بد است ، تو از خدا بخواه ما را عفو کند . من به ایشان پرخاش کرده و گفتم : ” هر چه در دنیا به شما گفتند ، گوش نکردید و حالا که کار گذشته ، طلب عفو می کنید ؟ بروید ای مستکبران ! ” ایشان فرمودند : ” این مردگان شیوخی از عرب بودند که در دنیا مستکبرانه زندگی می کردند و قبورشان در اطراف همان قبری بود که من بر روی آن نشسته بودم .”

نارضایتی مادر

حکم اعدام چند نفر از جمله جوانی صادر شده بود . بستگان او نزد شیخ رجبعلی خیاط می روند و با التماس چاره ای می جویند . شیخ می گوید :” گرفتار مادرش است .” نزد مادر وی رفتند و مادر گفت : ” هر چه دعا می کنم ، بی نتیجه است .” گفتند : ” جناب شیخ فرموده : شما از او دلگیر هستید . ” گفت : ” درست است پسرم تازه ازدواج کرده بود . روزی پس از صرف غذا ، سفره را جمع کردم و ظرف ها را در سینی گذاشتم . به عروسم دادم تا به آشپزخانه ببرد . پسرم سینی را از دست او گرفت و به من گفت : برای شما کنیز نیاورده ام .” سرانجام ، مادر رضایت داد و برای رهایی فرزندش دعا کرد . روز بعد اعلام کردند که اشتباه شده و آن جوان آزاد شد .

هزار و یک حکایت اخلاقی ، ص 573

مبارزه با نفوذ شیطان

در حالات آیت الله محمد فشارکی می نویسند : ایشان از مجتهدان بزرگ زمان خودش بود . بعد از فوت مرجع عالی قدر ، آیت الله محمد تقی شیرازی مردم به او مراجعه کردند تا در مسجدی که هر شب آیت الله شیرازی در آن نماز جماعت می خواند ، اقامه نماز کند و مرجعیت تقلید او را هم بپذیرند . آیت الله فشارکی می گوید : دیدم چیزی در من است که مرا خوشحال کرده و بعد فهمیدم که ماجرای مرجعیت است و شیطان در من نفوذ کرده است . با خود گفتم : می دانم با تو چه کنم . فردای آن شب می آیند و هر چه به آیت الله فشارکی اصرار می کنند بیا و نماز بخوان ، قبول نمی کند و از همین جا بود که معظم له حتی تا آخر عمر رساله هم ننوشت و فقط شاگرد تربیت کرد .

نشریه نصیحت ، ویژه ماه مبارک رمضان 1414، ص1

روایت یك توسل از زبان آیت الله بهجت

كار به جایى رسیده كه در ابتلائات هم حال دعا كردن نداریم. در حدود سى چهل سال پیش جوان شكسته بندى در قم نقل كرد كه روزى زن مُحَجَّبِه اى به درِ مغازه ى من آمد و اظهار داشت كه استخوان پایم از جا در رفته و مى خواهم آن را جا بیندازى، ولى در بازار نمى شود. چون مى ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مى دهى به منزل برویم.

قبول كردم و حدود سیصد تومانى را كه در دخل داشتم با خود برداشتم و درِ مغازه را بستم و به دنبال آن زن روانه شدم، تا این كه به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم كه قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مى كرد كه در صورت مخالفت، به جوان هاى بیرون منزل خبر مى دهم تا به خدمتت برسند!

به او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مى دهم، دست بردار. فایده نداشت، پیوسته اصرار مى نمود و تهدید مى كرد. از سوى دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیك بود كه حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونه اى كه گویا بین من و دعا حایل و مانعى ایجاد شده بود.

سرانجام، به حسب ظاهر به خواسته ى او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور كردم و براى تهیّه ى چیزى فرستادم. در این هنگام دیدم حال دعا پیدا كرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم كه اگر عنایتى نفرمایى و مرا نجات ندهى و این بلا را رفع نكنى، دست از شغلم بر مى دارم. گویا آن جوان به قصد تقرّب و قضاى حوایج مؤمنین این را از آن حضرت تقاضا كرده بوده و آن شغل هم به نظر و توجه آن حضرت بوده است. مى گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شكافته شد و پیرزنى از سقف به زیر آمد! فهمیدم توسّلم مستجاب شد.

در این حین زن صاحب خانه هم آمد، به پیر زن گفت: چه مى خواهى و براى چه آمده اى؟ گفت: در این همسایگى نزدیك شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارى پارچه ببرم، گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از درِ خانه، با این كه من دیدم از سقف خانه وارد شد!

در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا به فرار گذاشتم. زن به دنبالم آمد و گفت: كجا مى روى؟! گفتم: مى روم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بسته ام. گفتم: آرى! به همین دلیل كه پیرزن از آن وارد خانه شد! به سرعت به سوى در رفتم و از خانه و از دست او نجات یافتم. وقتى مطلّع شد كه فرار مى كنم، از پشت سر یك فحش به من داد و آب دهان به رویم انداخت، كه در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود.

آقاى یاد شده مى گوید: بعد به خدمت مرحوم آقا سیّد محمّد تقى خوانسارى ـ رحمه اللّه ـ جریان فحش و ناسزا و آب دهان انداختن به رویم را براى ایشان نقل كردم، ایشان فرمودند: اى كاش آن فحش ها و اذیت ها را به من مى كردند، اى كاش آن آب دهان را به صورت من مى انداختند. وقتى كه آقا چنین فرمودند: حالت آرامش در من پیدا شد، ولى بعد از آن دیگر آن اذیت ها و وقایع تكرار نشد.

آقایى كه این جریان را نقل كرد اهل علم نبود، به حسب ظاهر جوانى از عوام و با ظاهری موجه بود. در هر حال این گونه از حرام فرار كرده بود، در آن زمان كه بى دینى رواج داشت و در میان جوان ها افراد متدیّن كم پیدا مى شدند!

بعد از این قضیّه، از كرامت و عنایت خداوند متعال به او این بود كه آتش دنیایى به آن دستش كه آن را به پاى آن زن گذاشته بود، اثر نمى كرد به گونه اى كه حتّى مى توانست ذغال گداخته را با آن دست مانند انبر بگیرد و بردارد! چه مقامات، چه كرامات، با چه ریاضات و گرفتارى ها!

منبع:

پایگاه اطلاع رسانی آیت الله بهجت


داستان هايي از اخلاص مخلصين(1)


يكي از مسائل با اهميت براي طلاب علوم ديني تحصيل اخلاص و پاك سازي و تصفيه ي نيت است. طلبه بايد فقط براي خداوند سبحان گام بردارد و هرگز هدفش رسيدن به مقاصد آلوده ي دنيوي نباشد و از ابتدا فكر مسند يابي، جاه طلبي، نام جويي، رسيدن به مرجعيت، امامت جمعه و جماعت، نمايندگي مجلس، كسب مقامي در جامعه، شهرت، جلب نظر مردم و احترام آنان را از سر خويش بيرون كند و الا نه تنها علمش به حال او سودي نخواهد داشت بلكه با اندوختن بيشتر اصطلاحات و علوم به جهنم نزديك تر مي شود و اسباب بدبختي خود - و در بيشتر اوقات - بدبختي مردم را فراهم مي كند. ضرر عالمان غير مخلص و ضربه هايي كه به پيكر دين فرود آورده اند كم نيست.
تحصيل اخلاص بسي دشوار است و به سادگي نمي توان به آن دست يافت و نيازمند مبارزه ي طولاني و مداوم با نفس، و استقامت است. درحديثي قدسي مي خوانيم كه خداوند متعال مي فرمايد:
اَالاِخلاصُ سِرٌ مِن اَسرارِي اِستَودَعتُهُ قَلبَ مَن اَحبَبتُ مِن عِباديِ؛ (1)
اخلاص يكي از اسرار من است كه در دل بندگان محبوب خويش به وديعت نهادم.
و اگر كسي به اين مرتبه دست يافت و به پالايش نيت خويش موفق شد، بزرگ ترين نعمت نصيبش گشته است. از امام صادق عليه السلام نقل شده است:
ما اَنعَمَ اللهُ (عَزَّوَجَلَّ) عَلي عبد اَجَلَّ مِن اَن لا يَكُونَ في قَلبِهِ مَعَ اللهِ (عَزَّوَجَلَّ) غيرُهُ؛ (2)
برترين نعمت خداوند به بنده اش اين است كه در قلبش چيزي جز « خدا» نباشد.
اميرالمومنين علي عليه السلام فرموده اند:
الدُنيا كُلُّها جَهلٌ اِلاّ مَواضِعُ العِلم و العِلمُ كُلُّهُ حُجَّه اَلاّ ما عُمِلَ بِهِ، وَ العَمَلٌ كُلُّه رِياءٌ اِلاّ ما كانَ مُخلَصاً وَ الاِخلاصُ عَلي خَطَر حتي يَنظُرَ العَبدُ بِما يُختَمُ لَهُ؛(3)
دنيا همه اش ناداني است مگر جايگاه هاي دانش، و دانش تمامش حجت و دليل خداوند عليه انسان است به جز آن مقدار كه بدان عمل شود، و عمل تمامش رياست، غير از آنچه خالصانه انجام شود، و اخلاص در معرض خطر است تا اين كه انسان ببيند عاقبتش چه مي شود.

به چند نمونه از اخلاص بزرگان اشاره مي شود:

ادامه »

داستان هايي از اخلاص مخلصين (قسمت اول)

يكي از مسائل با اهميت براي طلاب علوم ديني تحصيل اخلاص و پاك سازي و تصفيه ي نيت است. طلبه بايد فقط براي خداوند سبحان گام بردارد و هرگز هدفش رسيدن به مقاصد آلوده ي دنيوي نباشد و از ابتدا فكر مسند يابي، جاه طلبي، نام جويي، رسيدن به مرجعيت، امامت جمعه و جماعت، نمايندگي مجلس، كسب مقامي در جامعه، شهرت، جلب نظر مردم و احترام آنان را از سر خويش بيرون كند و الا نه تنها علمش به حال او سودي نخواهد داشت بلكه با اندوختن بيشتر اصطلاحات و علوم به جهنم نزديك تر مي شود و اسباب بدبختي خود - و در بيشتر اوقات - بدبختي مردم را فراهم مي كند. ضرر عالمان غير مخلص و ضربه هايي كه به پيكر دين فرود آورده اند كم نيست.
تحصيل اخلاص بسي دشوار است و به سادگي نمي توان به آن دست يافت و نيازمند مبارزه ي طولاني و مداوم با نفس، و استقامت است. درحديثي قدسي مي خوانيم كه خداوند متعال مي فرمايد:
الاِخلاصُ سِرٌ مِن اَسرارِي اِستَودَعتُهُ قَلبَ مَن اَحبَبتُ مِن عِباديِ؛ (1)
اخلاص يكي از اسرار من است كه در دل بندگان محبوب خويش به وديعت نهادم.
و اگر كسي به اين مرتبه دست يافت و به پالايش نيت خويش موفق شد، بزرگ ترين نعمت نصيبش گشته است. از امام صادق عليه السلام نقل شده است:
ما اَنعَمَ اللهُ (عَزَّوَجَلَّ) عَلي عبد اَجَلَّ مِن اَن لا يَكُونَ في قَلبِهِ مَعَ اللهِ (عَزَّوَجَلَّ) غيرُهُ؛ (2)
برترين نعمت خداوند به بنده اش اين است كه در قلبش چيزي جز « خدا» نباشد.
اميرالمومنين علي عليه السلام فرموده اند:
الدُنيا كُلُّها جَهلٌ اِلاّ مَواضِعُ العِلم و العِلمُ كُلُّهُ حُجَّه اَلاّ ما عُمِلَ بِهِ، وَ العَمَلٌ كُلُّه رِياءٌ اِلاّ ما كانَ مُخلَصاً وَ الاِخلاصُ عَلي خَطَر حتي يَنظُرَ العَبدُ بِما يُختَمُ لَهُ؛(3)

دنيا همه اش ناداني است مگر جايگاه هاي دانش، و دانش تمامش حجت و دليل خداوند عليه انسان است به جز آن مقدار كه بدان عمل شود، و عمل تمامش رياست، غير از آنچه خالصانه انجام شود، و اخلاص در معرض خطر است تا اين كه انسان ببيند عاقبتش چه مي شود.
به چند نمونه از اخلاص بزرگان اشاره مي شود:
1. روزي علامه بحرالعلوم رحمه الله را شاگردانش خندان و متبسم يافتند. سبب پرسيدند در پاسخ فرمود: پس از بيست و پنج سال مجاهدت، اكنون كه در خود نگريستم، ديدم ديگر اعمالم ريايي نيست و توانسته ام به قلع و قمع ريا موفق شوم. (4)
2. عارف و اصل كامل، مرحوم ميرزا جواد آقا ملكي مي نويسد:
از يكي از عالمان بزرگ نقل كرده اند كه او سي سال در صف اول نماز جماعت اقتدا مي كرد. پس از سي سال، روزي به عللي نتوانست خود را به صف اول برساند و در صف دوم ايستاد و از اين كه مردم او را در صف دوم ديدند گويا در خود خجالتي احساس كرد. از اين جا متوجه شد كه در اين مدت طولاني كه در پيشاپيش مردم و در رديف اول نماز مي خوانده از روي « ريا» بوده است. از اين تمام آن سي سال نماز را قضا كرد.
مرحوم ملكي مي افزايد: برادرم! بنگر به اين عالم مجاهد و در مقام و منزلتش دقت نماي كه چگونه نماز جماعتش در اين زمان دراز، آن هم در صف اول، فوت نگرديد و با اين وصف، متصدي امامت جماعت نشد. نيز بنگر به احتياط او، كه چگونه براي يك شبهه اين همه نماز را قضا كرد و از اين جا عظمت اخلاص و اهميتي را كه علماي سلف براي آن قائل بودند درياب!(5)
3. كساني كه نزد مرحوم آية الله بروجردي رحمه الله بودند نقل مي كنند كه آية الله پيش از وفاتشان خيلي ناراحت بود و مي گفت: عمر ما گذشت و ما رفتيم و نتوانستيم چيزي براي خود از پيش بفرستيم و عملي انجام دهيم. يك نفر
خيال كرد كه اين جا هم جاي تملق و چاپلوسي است و گفت: « آقا شما ديگر چرا؟! اين حرف ها را ما بيچاره ها بايد بزنيم، شما چرا؟ بحمدلله شما اين همه آثار خير از خود باقي گذاشته ايد، اين همه شاگرد تربيت كرده ايد، اين همه آثار كتبي به يادگار گذاشته ايد، مسجدي به اين عظمت ساخته ايد، مدرسه ها در كجا و كجا ساخته ايد و . . . » وقتي اين را گفت، آيه الله بروجردي اين حديث را فرمودند: « أخلِص العَمَلَ؛ فَاِنَّ النّاقِدَ بَصيرٌ بَصيرٌ» (6) عمل را بايد خالص انجام داد، نقاد آگاه آگاهي هست. تو خيال كردي اين اعمال كه در منطق مردم به اين شكل است، حتما در پيشگاه الهي هم همين طور است؟ (7)
بنابراين، تا پايان عمر بايد مواظب و مراقب بود تا شيطان انسان را به زير چتر خود نكشد و گوهر اخلاص را از كف آدمي نربايد.

پي نوشت ها :

1. منية المريد، ص 133.
2. بحار الانوار، ج70، ص 249.
3. همان، ج70، ص 242.
4. لب اللباب، ص55.
5. المراقبات، ص 141.
6. الاختصاص، ص341 و بحار الانوار، ج13، ص 432.
7. تعليم و تربيت در اسلام، ص 234. ( گردآوري شده ي چند گفتار استاد شهيد مطهري).

منبع مقاله :
مختاري، رضا، (1386)، گزيده سيماي فرزانگان، قم: بوستان کتاب، چاپ ششم

 


داستان كوتاه و آموزنده

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای…فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. “

مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ” موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟


چه چیز زیبایتان می کند...

استاد از شاگردان خود پرسید
بنظر شما چه چیز انسان را زیبا میکند؟
هر یک جوابی دادند
یکی گفت چشمان رنگی
دومی گفت قدی بلند
و دیگری گفت پوستی سفید
دراین هنگام استاد 2 لیوان از کیفش دراورد یکی زیبا و بلورین و دیگری ساده و سفالی
سپس در هر یک چیزی ریخت و رو به شاگردان گفت:در لیوان زیبا و بلورین زهر ریختم و در لیوان سفالی آبی تازه و گوارا
و از شاگردان پرسید کدام را انتخاب میکنید؟
همگی به اتفاق گفتند لیوان سفالی را !
استاد گفت می بینید؟
زمانی که حقیقت درون لیوان ها را شناختید ظاهر برایتان بی اهمیت شد!!